دلنوشته ها
در زمانهای قدیم دو خیاط به شهری وارد شدند و پرسان پرسان سراغ قصر پادشاه را گرفتند. بعد از ملاقات با پادشاه، او را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم اما از همه مهمتر، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرام زاده ای آن را نبیند، اگر اجازه فرمائید، چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم، پادشاه با خود فکر کرد که چرااز اولین پادشاهانی نباشد که چنین لباس عجیبی بر تن می کند، لذا بر احترام آن دو خیاط افزود و با خوشحالی با پیشنهاد آن دو خیاط موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد.
خیاطها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را به راه انداختند و بدون آن که پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دستهای خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباس اند. هر روز خدمتگزاران شاه نیز طلا و نقره نزد خیاط ها می آوردند و آن دو خیاط، چون سیاهی شب غالب می شد به بهانه هایی از قصر خارج می شدند و مجموعه جواهراتی را که در روز بدست آورده بودند شبانه از شهر خارج می کردند و فردای آن روز دوباره تقاضای طلا و نقره بیشتر می کردند.
روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد اما صدر اعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید. از ترس آن که مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست، با جدیت تمام زبان به تعریف از لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار تهیه لباس به خوبی رو به پیشرفت است. مأموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن کردند و همه پس از آن که با ندیدن لباس به حرام زادگی خود پی می بردند، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تأئید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند.
بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و او به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربافت عجیب خود را به تن کند. البته چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود فقط من در میان این همه حلال زاده نیستم. پس در کمال دیرباوری و ناراحتی، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند. خیاطان پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می نمود. سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه جامه ی تازه را بپوشد و خلائق همه او را در آن لباس ببینند. مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام، با آرامش و وقار از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس او را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود. درباریان، رجال، و وزیران با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند. مردم نیز با آن که هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند، از ترس تهمت حرام زادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد؛ «این که لباس به تن ندارد؛ این چرا برهنه است؟» هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند، نتوانست. کودک دوباره به سماجت گفت: «چرا پادشاه برهنه است؟» کم کم یکی دو بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد که «چرا پادشاه برهنه است؟» و چرا ... و چرا ...
حال نیز همان داستان به شکلی دیگر در جامعه ما، تکرار شده است. در داستان کریستین آندرسن، پادشاه به این خاطر با پیشنهاد آن دو خیاط موافقت کرد که از اولین پادشاهانی باشد که چنین لباس عجیبی بر تن می کند، حال سئوال این است که امروزه به کدامین دلیل افرادی حاضر می شوند تا لباس «خیاطان استثمار فرهنگی»، را بر تن کنند؟ در داستان کریستین آندرسن، هدف آن دو خیاط به دست آوردن طلا و نقره بود، اما در جامعه ما اهداف «خیاطان استثمار فرهنگی» بیش از اینها است؛آنها خوب می دانند که جامعه بدون فرهنگ و هویت و ارزشهای دینی، معنا و مفهومی ندارد؛ بنابراین می خواهند فرهنگ، هویت و ارزش های دینی ما را بگیرند تا لباسی که سالها بر تن ما بود و هر تار و پودش از فرهنگ، هویت و ارزش های ما حکایت ها داشت، از تن ما به درکنند و لباسی را به تن جوان ایرانی کنند که نه تنها به تن او آراسته نیست، بلکه او را برهنه نیز ساخته است و این همان لباس «برهنگی فرهنگی» است؛ همان لباس عجیبی است که افراد جامعه ما را مجبور کرده از ترس آن که دیگران آنها را عقب مانده و دور از فرهنگ و نزاکت غربی خطاب کنند، سکوت اختیار کنند و نگویند که لباسی در کار نیست. اما آیا کودکی پیدا می شود که بدون هیچ ملاحظه ای و با صدای بلند بگوید: «این که لباس به تن ندارد؛ این چرا برهنه است؟!»
نکته ها:
نمی خواهیم باز همان حرفهای تکراری را به اطلاع برسانیم و پند و اندرز دهیم، بلکه می خواهیم واقعیت ها را انعکاس دهیم و بگویم که فرهنگ ایرانی با فرهنگ غربی تفاوت های عمده دارد؛ فرهنگ ایرانی، یک فرهنگ اسلامی است که معنویت و روحانیت کمال مطلوب و غایت نهایی زندگی انسانهاست، در این فرهنگ ما آمده ایم تا زندگی کنیم و با حفظ اعتدال، از افراط و تفریط مصون بمانیم و تنها خود را ننگریم، فقط تن را ننگریم و جز به بهره مندی از مادیات به هیچ نیندیشیم. در فرهنگ اسلامی ما، انسان راه درازی در پیش دارد تا به سوی خدا که کمال مطلق و سرچشمه خوبی هاست، در حرکت باشد و در این مسیر هیچ گاه انسانیت آدمی به جسم و تن شناخته نمی شود و انسان در این مسیر وظیفه خود را خطیرتر از آن می بیند که تنها به تن آرایی و آرایش جسم بپردازد و اگر لباسی به تن می کند برای آن است که خود را بپوشاند و برای خود حریمی داشته باشد؛ حریمی که به منزله دیوار و دژی است که تن او را از دستبرد محفوظ می دارد و کرامت او را حفظ می کند. پس چرا باید انسان کمال خود را به ناچیز بفروشد و تن خود را چون کالایی تزئین کند و از کرامت و ارزش های والای انسانی فرسنگ ها فاصله گیرد.
شاید به جرات بتوان گفت که آنچه باعث شده امروزه در جامعه شاید تهاجم فرهنگی باشیم، کم کارهایی است که در عرصه فرهنگ ایرانی شکل گرفته است؛ با این که فرهنگ ایرانی و اسلامی طلایه دار فرهنگ و تمدن جهان بوده است اما امروز شاهد آن هستیم که این فرهنگ اصیل را باید در موزه ها به نظاره بنشینم.
نباید از این بترسیم که همه سکوت اختیار کرده اند و لباس «برهنگی فرهنگی» را در حالی که لباسی در کار نیست، تصدیق می کنند. بلکه باید بی هیچ ملاحظه ای و پروایی فریاد زنیم که «این که لباس به تن ندارد؛ این چرا برهنه است؟!»
Design By : Pichak |